مجله خردسال 51 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 51 صفحه 8

فرشته­ها دیروز، دایی­عباس مهمان داشت. دوست دایی­عباس خیلی مهربان بود. دایی گفت که او هم مهربان است و هم خیلی شجاع. من یک مار پلاستیکی داشتم. آن را آوردم و از پشت سر دوست دایی­عباس را ترساندم. او خیلی ترسید.دادکشید و بعد غش کرد و افتاد روی زمین! دایی­عباس خندید. گفتم :«دوست شما که اصلاً شجاع نیست!» دوست دایی خندیدو از روی زمین بلند شد و گفت : «تو حسابی مرا ترساندی!» دایی مرا کنارش نشاند و گفت: «وقتی که عراقی­ها به ایران حمله کرده بودند، اویکی از سربازهای شجاع بود. هیچ عراقی جرات نداشت به سنگری که او از آن مراقبت می­کرد نزدیک شود. حتی خمپاره­ها هم از او می­ترسیدند!» دوسـت­دایی عبـاس خندید، بعد به سـاعتش نگاه کـرد وگفت: «وقت نماز است.» دایی­عباس و دوستش هردو وضو گرفتند و به اتاق آمدند تا نماز بخوانند. مثل همیشه، جانماز دایی­عباس را من پهن کردم. این دفعه یک جانماز هم برای دوست دایی گذاشتم. دوست دایی از توی جیبش عطر درآورد و به خودش عطر زد. اتاق خوشبو شد. گفتم: «چه بوی خوبی!» دوست دایی گفت:«امام هر وقت می­خواستند نماز بخوانند به خودشان عطر می­زدند. من این کار را از امام یاد گرفته­ام.» وقتی دایی­عباس و دوستش نماز می­خواندند من فکر کردم: اتاقی­که امام درآن نماز می­خواندند بوی یاس می­داد یا بوی نرگس؟ شاید هم بوی همه­ی گل­های دنیا را ...

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 51صفحه 8