
فرشتهها
پدر و مادرم، با مادربزرگ و پدربزرگ به مشهد رفته بودند. من و داییعباس را با خودشان نبردند. من خیلی ناراحت بودم. اما داییعباس اصلا ناراحت نبود. روزی که آنها میخواستند از مشهد برگردند دایی عباس حیاط را آب و جارو کرد. من روی پلهها نشسته بودم و به دایی
نگاه میکردم. او به گلها آب داد و گفت: «حالا باید برویم و یک چای خوشمزه درست کنیم. حتما وقتی از راه برسند خیلی خسته هستند.» من چیزی نگفتم. داییعباس کنار من نشست و گفت:«خیلی خوب است که تو امام رضا(ع) را دوست داری و دلت میخواهد به زیارت بروی. اما کسی که امام رضا (ع) را دوست دارد باید همیشه خوش اخلاق باشد.» گفتم:«آنها ما را نبردند.» دایی کمی فکر کرد و گفت: «زمانی که امام خمینی جوان بودند. همراه عدهای از دوستانشــان به مشهد رفتند. آنها هر روز به زیـارت مرقد امام
رضا (ع) میرفتند. امام بعد از این که نمازشان را میخواندند، زودتر از بقیه به خانهای که اقامت داشتند برمیگشتند. همـه جا را تمیـز میکردند و برای دوستانشان چـای دم میکردند. یک روز یکی از دوستان امام به ایشان گفتند که حیف نیست به خاطر پذیرایی از ما زیارت و نماز را زود تمام میکنید؟ میدانی امام در جواب او چه گفتند؟» گفتم: «نمیدانم» دایی گفت:«امام گفتند، پذیرایی
از کسی که از زیارت برمیگردد به اندازهی دعا و زیارت ثواب دارد.» دایی عباس ساکت شد و به چشمهای من نگاه کرد بعد گفت: «ثواب یعنی
خوشحال شدن خدا ...» گفتم: «وای! الان میرسند و ما هنوز
چایی درست نکردهایم!» دایی خندید و گفت: «پس بدو که دیر
شد!» آن روز چای ما به موقع آماده شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 59صفحه 8