مجله خردسال 63 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 63 صفحه 8

فرشته­ها جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم و داشتم کارتون تماشا می­کردم که در زدند. دوست مادرم بود. او گاهی به خانه­ی ما می­آید. خیلی مهربان است ولی بچه­ای ندارد که من با او بازی کنم. سلام کردم و همان­طور که دراز کشیده بودم بقیه­ی کارتون را تماشا کردم. دوست مادرم مرا بوسید و گوشه­ی اتاق نشست. مادرم رفت تا برای او چای بیاورد. بعد از آشپرخانه مرا صدا زد. من به آشپزخانه رفتم. مادرم استکان­ها را توی سینی چید و گفت:«فکر می­کنی کار خوبی کردی؟» گفتم:« من که کاری نکردم.» مادرم گفت:«همین که کاری نکردی! یعنی وقتی مهمان وارد خانه شد از جایت بلند نشدی.» گفتم:«داشتم کارتون تماشا می­کردم.» مادرم گفت:«کارتون را می­شود نشسته هم تماشا کرد! می­شود بدون این­که به کسی پشت کنی تلویزیون نگاه کنی.درست نمی­گویم؟» من ساکت شدم و به چای توی استکان­ها نگاه کردم. مادرم در حالی که قندان را پر از قند می­کرد. گفت:«یک روز، بچه­ای هم سن و سال تو به دیدن امام رفت. امام در اتاق مشغول کتاب خواندن بودند. وقتی بچه وارد اتاق شد، امام کتاب را بستند و گوشه­ای گذاشتند. با این که پای­شان درد می­کرد آن را جمع کردند و با احترام و روی خوش با مهمان کوچک­شان مشغول صحبت شدند.» گفتم:«اجازه می­دهید چای را من برای مهمان ببرم؟» مادرم خندید و گفت:«چای را نه! ولی قندان را تو بیاور.» من قندان را جلوی دوست مادرم گذاشتم و بعد نشستم و بقیه­ی کارتون را تماشا کردم بدون این­ که پشتم به کسی باشد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 63صفحه 8