فرشتهها
یک روز من و پدر بزرگ با هم رفته بودیم نان بخریم.
نانوا دوست پدر بزرگ بود. ما از کنار مردمی که برای خرید نان صف بسته بودند رد شدیم و جلو رفتیم. پدربزرگ با آقای نانوا سلام و احوالپرسی کرد.
من خیلی خوشحال بودم که آقای نانوا دوست پدربزرگ است و ما مجبور نیستیم برای خرید نان توی صف بایستیم. اما پدربزرگ دست مرا گرفت و ما با هم به آخر صف رفتیم. پرسیدم: «چرا ما باید توی صف بایستیم؟مگر آقای نانوا، دوست شما نیست؟» پدربزرگ خندید و گفت: «چرا، دوست من است.»
بعد کمی فکر کرد و گفت: «بگذار خاطرهای را برایت تعریف کنم. در خانهی امام، پیرمردی کار میکرد که هر روز برای خرید نان به نانوایی نزدیک خانهی امام میرفت.
نانوا او را میشناخت و چون میدانست برای خانهی امام نان میخرد، بدون نوبت به او نان میداد. تا این که یک روز امام او را به اتاق خود صدا کردند و گفتند: وقتی برای خرید نان میروی، مانند بقیهی مردم در صف بایست و وقتی نوبت به تو رسید نان بخر.
تو باید به دیگران احترام بگذاری. وقتی کسی قبل از تو برای خرید نان آمده، حق اوست که زودتر از تو نان بخرد.» من منتظر بودم تا پدربزرگ بقیهی حرفش را بزند،
اما نوبت به ما رسیده بود و پدربزرگ باید پول نانها را میداد. به پشت سرمان نگاه کردم، کسانی که دیرتر رسیده بودند، منتظر بودند تا نوبتشان برسد و مثل ما نان بخرند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 73صفحه 8