مجله خردسال 79 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 79 صفحه 4

زوداست، زود­است فریبا کلهر بابا خرسه، به پسرش قول داده بود که یک روز صبح خیلی­خیلی زود بیدار بشود و او را به دیدن طلوع خورشید ببرد. اما هر بار خوابش می­برد و وقتی بیدار میشد که خورشید طلوع کرده بود. بچه­خرس آرزو داشت لحظهای طلوع خورشید را ببیند. اما تا آن موقع پدر خواب آلودش او را به آرزویش نرسانده بود. یک شب، بچه­خرس نخوابید تا به موقع باباخرسه را بیدار کند. او به سختی چشمهایش را باز نگه داشت. بعد بابا­خرسه را بیدار کرد و گفت: «بلند شو، وقتش است که برویم طلوع خورشید را ببینیم.» بابا خرسه، با تنبلی چشمهایش را باز کرد و گفت: «زود است! تازه اول شب است.» کمی گذشت، بچه­خرس دوباره بابا خرسه را بیدار کرد. بابا خرسه با خواب آلودگی چشم­هایش را باز کرد و گفت: «زود است! زود است! تازه نیمه شب است!» و دوباره خوابید. هوا کمکم روشن میشد. بچه خرس فهمید بابا خرسه خوابیدن را بیشتر از دیدن طلوع خورشید دوست دارد. این بود که تصمیم گرفت خودش به تنهایی برود و طلوع خورشید را نگاه کند. بچه خرس راه افتاد. رفت و رفت تا به تخته سنگ بزرگی رسید. بابا خرسه گفته بود که از بالای تخته سنگ طلوع خورشید به خوبی دیده میشود. بچه­خـرس از تخـته سنـگ بـالا رفت. آن وقت آن بالا کی را دید؟ بچه آهوی قشنگی که بچه­خرس تا به حال او را دیده بود. بالای تخته سنگ ایستاده بود و به افق نگاه میکرد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 79صفحه 4