مجله خردسال 79 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 79 صفحه 6

بچه آهو به بچه خرس گفت: «تو هم آمدی؟ من بیشتر روزها صبح خیلی زود از اینجا طلوع خورشید را نگاه میکنم.» ناگهان بچه آهو ساکت شد و به افق خیره شد. بچه خرس هم به همان جا نگاه کرد. خورشید آرام آرام از پشت کوه بیرون آمد. اول مقدار کمی از خورشید ظاهر شد و نور کمی هم داشت. اما کمکم خورشید بزرگ و بزرگتر و نورش هم بیشتر شد. بچه­خرس و بچه آهو ساکت بودند و قشنگی و زیبایی طلوع خورشید را نگاه میکردند. کمی بعد، خورشید کاملا در آسمان ظاهر شد. روز شد. همه جا روشن شد و سر و صدای حیوانات همهی جنگل را پر کرد. بچه آهو از بچه­خرس پرسید: «فردا صبح هم برای دیدن طلوع خورشید میآیی؟» بچه­خرس جواب داد: «بله. حتما میآیم.» و به طرف خانه دوید. باباخرسه هنوز خوابیده بود. بچه­خرس پای باباخرسه را لگد کرد و زمین افتاد. بابا خرسه چشمهایش را باز کرد و با خواب­آلودگی گفت: «زود است! زود است! هنوز اول شب است !» بچه خرس هم یواشکی خندید.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 79صفحه 6