مجله خردسال 79 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 79 صفحه 8

فرشتهها یک روز وقتی که خانهی مادربزرگم بودم، پدربزرگ به من گفت که برو و جانماز را برایم بیاور. وقتی جانماز پدربزرگ را آوردم، دیدم پدربزرگ لباسش را عوض کرده است. گفتم: «پدربزرگ مگر نمیخواستید نماز بخوانید؟» پدربزرگ جانماز را از من گرفت و گفت: «چرا! میخواهم نماز بخوانم.» پرسیدم: «پس چرا لباستان را عوض کردید؟» پدربزرگ درحالیکه جانماز را پهن میکرد گفت: «وقتی نماز میخوانیم، مثل این است که به دیدن خدا میرویم. حضرت محمد (ص) وقتی نماز میخواندند، بهترین لباسشان را میپوشیدند. موی سرو ریش خود را شانه میزدند و با عطر خودرا خوشبو میکردند.» پدربزرگ شیشهی کوچک عطر را از توی جانماز برداشت. گفتم: «خدا مرا هم میبیند؟» پدربزرگ خندید و گفت: «همیشه میبیند! همه را میبیند.» گفتم: «به من هم عطر میزنید؟» پدربزرگ به من عطر زد. او نماز خواند، من هم کنارش ایستادم و دعا کردم، پاکیزه و خوشبو مثل پیغمبر خوبمان.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 79صفحه 8