مجله خردسال 80 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 80 صفحه 8

فرشتهها یک روز دوست پدربزرگم مریض شده بود و پدربزرگ میخواست به دیدن او برود. من دلم نمیخواست پدربزرگ برود. گفتم: «پدر بزرگ نروید!» او دستی به سرم کشید و گفت: «دوست من مریض است. باید بروم و احوال او را بپرسم.» گفتم: «دلم میخواهد پیش من بمانید.» پدربزرگ کمی فکر کرد و گفت: «من هم دلم میخواهد پیش تو باشم.» گفتم: «پس میمانید؟!» پدربزرگ گفت: «نه! میرویم! با هم میرویم! میدانم که دوستم از دیدن تو خیلی خوشحال میشود.» وقتی من و پدر بزرگ به طرف خانهی دوست او میرفتیم، پدربزرگ گفت: «در خانهی امام خانمی کار میکرد که چند روز مریض شد. آن روزها امام خیلی گرفتار بودند. هر روز عدهی زیادی از مردم به دیدنشان میآمدند امام چند ساعت مطالعهی میکردند، نماز میخواندند و کتاب مینوشتند. اما با وجود همهی این کـارها هیچ وقت فراموش نمیکردند که حـال آن خانم را بپرسند و برای سلامتیاش دعا کنند.» من دست پدر بزرگ را فشار دادم و گفتم: «خیلی خوشحالم که پیش شما هستم. خیلی خوشحالم که به دیدن دوست شمـا میآیم. خیلی خوشحـالم که با کارهای خوب امام را خوشحال میکنم.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 80صفحه 8