مجله خردسال 86 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 86 صفحه 4

لوبیای سحرآمیز یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ­کس نبود. یک روز وقتی که آقای­دهقان، کیسههای پر از لوبیا را به شهر می­برد تا بفروشد، یک لوبیای کوچولو از سرکیسه بیرون افتاد. آقای دهقـان رفت و لوبیای کوچولو مـاند. لوبیا بـا خوشحـالی سراغ مرغ پـا کوتـاه رفت و گفت: «سلام! من یک لوبیای سحـرآمیز هستم! مرا بکار!» مرغ پـا کوتاه بـا نوکش لوبیـا را کنار زد و گفت:«لوبیای سحرآمیز! چه خنده­دار. برو کنار و سر به سرم نگذار و گرنه همین الان می­خورمت!» لوبیا رفت به سراغ گاو خال خالی. به او گفت: «سلام! من لوبیای سحرآمیز هستم. لطفا مرا بکار.» گاو، قاه قاه خندیدو گفت: «تو چه­قدر با مزه و خنده­داری! لوبیای سحرآمیز مال قصههاست. برو که خیلی کار دارم.» لوبیا رفت و رفت تا به پیشی رسید. به او گفت: «سلام! من لوبیای سحرآمیز هستم. لطفا مرا بکار؟! پیشی­زد زیر خنده و گفت: «من هم غول چراغ جادو هستم! برو فسقلی. برو که خیلی کار دارم.» لوبیا کم­کم داشت خسته می­شد که پسر دهقان را دید. جلو رفت­و به او گفت: «سلام! من لوبیای سحرآمیز هستم. لطفا مرا بکار!، پسر دهقان با خوشحالی لوبیا را از زمین برداشت و آن را در خاک نرم باغچه کاشت. چند روز گذشت. لوبیا سبز شد و از خاک بیرون آمد. پسر دهقان خیلی خوشحال بود. چند روز دیگر هم گذشت.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 86صفحه 4