مجله خردسال 87 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 87 صفحه 8

فرشتهها دیروز مادرم برای خرید رفته بود. وقتی برگشت، من در را برایش باز کردم. زنبیل خرید او پر بود. مادرم زنبیل را توی حیاط گذاشت و گفت: «می­روم تا نان­بگیرم و برگردم.» وقتی مادرم رفت، خواستم زنبیل را توی خانه ببرم اما خیلی سنگین بود. آن را روی زمین کشیدم. دلم می­خواست وقتی مادر برمی­گردد، ببیند که من به ا و کمک کرده­ام و زنبیل سنگین را توی خانه برده­ام. آن را تا نزدیک پلهها بردم. اما هر کـاری کردم نتوانستم از پلههـا بالا ببرم. مادربرگشت و مرا دید که می­خواستم زنبیل را بلند کنم، مادر گفت: «خیلی­سنگین است. خسته می­شوی!» گفتم: «شما هم خسته شده­اید. دلم می­خواست به شما کمک کنم و آن را ببرم توی خانه.» مادرم زنبیل را بلند کرد و گفت: «تو خیلی مهربان هستی. خدا کسانی را که مهربان هستند، خیلی­خیلی دوست دارد.» گفتم: «ولی من نتوانستم به شما کمک کنم.» مادرم گفت: «ولی فرشتهها دیدند که تو با دستهای کوچکت زنبیل سنگین را تا این جا آوردی. خدا می­داند که تو چه­قدر مرا خوشحال کردی!» خدا همه چیز را می­داند. او می­داند که من چه­قدر مادرم را دوست دارم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 87صفحه 8