جادوی رشد گلها
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
جادوگر، کنار باغچه ی خانه اش ایستاده بود و به گل های پژمرده ی باغچه نگاه می کرد موش او را دید و پرسید:« چی شده چرا این قدر ناراحتی؟»
جادوگر گفت:« جادوی رشد گل ها را فراموش کرده ام. حالا همه ی گل هایم پژمرده شده اند.» موش لابه لای گل ها چرخی زد و گفت:« کمی فکر کن. شاید یادت بیاید.» جادوگر با عجله به کلبه برگشت و کتاب جادویش را ورق زد و ورق زد تا به صفحه ی گل ها و گیاهان رسید و مشغول خواندن شد. موش از میز بالا رفت و روی کتاب نشست. اما او نمی توانست کتاب جادو را بخواند. از پنجره به بیرون نگاه کرد. درخت سیب نزدیک خانه اش از پنجره معلوم بود. ناگهان فریاد زد:« خانم جادوگر، من می دانم جادوی رشد گل ها چیست!»
خانم جادوگر با خوشحالی پرسید:« بگو چیست؟»
موش گفت:« چند تا کرم خاکی و کمی آب!» جادوگر با تعجب گفت:« کرم خاکی را با آب مخلوط می کنی؟»
موش خندید و گفت:« نه! کرم خاکی ها را توی باغچه می گذاریم تا خاک را زیرو رو کنند آن قدر که خاک، نرم نرم بشود.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 97صفحه 4