فرشته ها
گیلاس های درخت خانه ی پدر بزرگ، سرخ و رسیده شده بودند.
من و دایی عباس، یک سبد را پر از گیلاس کردیم. هنوز روی شاخه های درخت، گیلاس مانده بود. دایی عباس گفت:« همین قدر بس است.»
گفتم:« هنوز روی شاخه ها گیلاس مانده بود.» دایی گفت:« این ها هم بماند برای گنجشک ها!»
من و دایی عباس رفتیم و توی خانه و پشت پنجره منتظر نشستیم تا گنجشک ها بیایند و گیلاس بخورند. اما هیچ گنجشکی نیامد.
دایی عباس همین طور که به حیاط نگاه می کرد گفت:« می دانی! حیاط خانه ی امام همیشه پر از گنجشک بود. امام صدای پرنده ها را خیلی دوست داشتند. وقتی در حیاط قدم می زدند. به آواز گنجشک ها گوش می کردند و از پرواز و بازی آن ها روی شاخه ها شاد می شدند...»
دوتا گنجشک آمدند و روی درخت نشستند. بعد کم کم درخت پر شد از گنجشک .
به دایی گفتم:« نگاه کنید! چه قدر گنجشک به حیاط آمده. مثل حیاط خانه ی امام.»
من و دایی خندیدیم و گیلاس خوردن گنجشک ها را تماشا کردیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 97صفحه 8