موشی گفت:
«وقتی ماه بفهمد که ما منتظر برگشتن او هستیم برمیگردد. فقط باید بداند که دوستش داریم!»
جادوگر و موشی نشستند و به آسمان نگاه کردند. باد وزید و ابرها را از روی ماه کنار برد.
کم کم ماه پیدا شد. جادوگر با خوشحالی گفت:
«آمد! ماه دوباره برگشت!»
موشی گفت:
«گفته بودم که برمیگردد. حالا برو و بخواب.»
جادو گر گفت:« نه ! اول باید جادوی برگشت
ماه را در کتاب بنویسم.»
موشی به خانهاش برگشت.
جادوگر همبهخانهرفت و در کتاب نوشت:
برای برگشتن ماه، باید به آسمان نگاه کرد.
ماه باید بفهمد که دوستش داریم.
فقط همین!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 101صفحه 6