جادوی برگشت ماه
مرجان کشاورزی آزاد
شب بود، موشی تازه به رختخواب رفته بود که شنید کسی در میزند. وقتی در را باز کرد، جادوگر را پشت
دردید. موشی گفت:«سلام دوست من. خوش آمدی! ولی حالا که وقت خواب است.»
جادوگر گفت:«من نه برای مهمانی آمادهام، نه برای خواب.» موشی با تعجب به او نگاه کرد.
جادوگر گفت:«یک اتفاق بد افتاده است.» موشی پرسید:« چه اتفاقی؟»
جادوگر گفت:«من ماه را جادو کردم. ماه غیب شد!» موشی با عجله از خانه بیرون آمد و به آسمان نگاه کرد.
جادو گر درست میگفت، ماه در آسمان نبود. موشی به جادوگر گفت:«حالا برایم تعریف کن
که چهطوری ماه را غیب کردی؟» جادوگر گفت:«میخواستم بخوابم. نور ماه از پنجره به اتاق
میتابید. درست روی رختخواب من و نمیگذاشت بخوابم. عصبانی شدم. از خانه بیرون آمدم
و گفتم که کاش نمیتابیدی!» کم کم ماه غیب شد و رفت، با رفتن او همه جا تاریک شد.
هرچه کردم برنگشت. من جادوی برگرداندن ماه را فراموش کردهام.»
موشی شروع کرد به خندیدن بعد با خوشحالی به جادوگر گفت:
«من جادوی برگرداندن ماه را میدانم.»
جادوگر با خوشحالی گفت:«تو دوست خوبی هستی !»
آنها همراه هم به حیاط خانهِی جادوگر رفتند و در گوشهای نشستند.
موش گفت:«همینجا مینشینیم و به آسمان نگاه میکنیم.»
جادوگر پرسید:«فقط همین؟!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 101صفحه 4