پسراه افتادند و رفتند تا آقای شیر را پیدا کنند. بعد از مدت کوتاهیآقای شیر را دیدند. بچهها نمیدانستند که قدم زده یا میخواهد بزند.خرسی گفت: «من میروم و از او خواهش میکنم که قدم نزند.» خرگوش گفت: «آفـرین خرسی!» سنجـاب گفت: «تو خیلی شجاعی!» و بچه شیـر گفت: «من هم بـا تو مـیآیم تا از پدر معذرت خواهی کنم. این طوری شاید راضی بشود قدم نزند!»
خرسی و بچه شیر نزدیک آقای شیر رفتند.
خرسی گفت: «آقای شیر، سلام! خواهش میکنم قدم نزنید.»
آقای شیر با تعجب به او نگاه کرد. بچه شیر گفت: «پدر جان! من اشتباه کردم. موقع بازی باید مراقب باشم که کسی را ناراحت نکنم. لطفا قدم نزنید.» آقای شیر شروع کرد به قاه قاه خندیدن. وقتی شیر خندید، خرگوش و سنجاب خیالشان راحت شد. از پشت بوتهها بیرون آمدند و همه با هم پشت سر آقای شیر که هنوز میخندید، قدم زنان به طرف خانه رفتند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 110صفحه 6