آقای شیر عصبانی شده!
خرگوش و خرس و سنجاب مشغول بازی بودند که صدای نعرهی شیر را در جنگل شنیدند. بچهها از ترس ساکت شدند و گوش کردند. امـا دیگر صدایی نشنیدند. بـا عجله به طرف خانهی شیر رفتند تـا ببینند چه خبر شده. بچه شیر جلوی خانه ایستاده بود و گریه میکرد. خرگوش پرسید: «چی شده؟ چراگریه میکنی؟» بچه شیر گفت: «داشتم بازی میکردم که دم پدرم را لگد کردم. او خیلی عصبانی شد و با من دعوا کرد.» خرسی و سنجاب و خرگوش با ترس پرسیدند: «پدرت توی خانه است؟» بچه شیر گفت: «نه! وقتی عصبانی میشود، میرود قدم میزند.» بچهها با وحشت به هم نگاه کردند، خرگوش گفت: «تو را نمیزند؟» بچه شیر گفت: «نه! فقط قدم میزند.» خرسی گفت: «بیچاره قدم!»
سنجاب گفت: «برویم به قدم کمک کنیم!» خرسی گفت:
«ولی ما قدم را نمی شناسیم.» خرگوش گفت: «پس برویم و از آقای شیر خواهش کنیم قدم نزند!» بچه شیر گفت: «نه! این طوری بیشتـر عصبـانی میشود.» بچـههـا خیلی نـاراحت بودند و دلشـان میخواست تا دیر نشده به قدم کمک کنند. خرگوش گفت: «اگر اینجا بنشینیم، هیچ کمکی به قدم نمیکنیم. باید برویم و آقای شیر را پیدا کنیم. شاید بتوانیم او را راضی کنیم که قدم نزند.» بچهها به هم نگاه کردند. خرگوش درست میگفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 110صفحه 4