یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک بادکنک کوچولو افتاده بود کنار جو.
باد بازیگوش آمده بود گردش. بادکنک را دید.
از او پرسید: «تو چرا اینقدر شل و بیحالی؟! این جوری خوشحالی؟»
بادکنک با غصه گفت: «نه. اینجوری به درد بازی نمیخورم.»
باد گفت: «من به تو کمک میکنم تا بزرگ و قشنگ بشوی. یک بادکنک زرنگ بشوی.» بادکنک پرسید: «چه طوری؟»
باد گفت: «من توی شکم تو میروم. آن وقت تو چاق و گنده میشوی. میتوانی توی هوا بروی. ولی باید یک قول بادکنکی بدهی.»
بادکنک پرسید: «چه قولی؟»
باد گفت: «قول بده که مرا توی شکمت زندانی نکنی.»
بادکنک قبول کرد.
باد گفت: «حالا دهانت را باز کن.»
بعد ها هو ها، رفت توی دهان او.
بادکنک کمکم باد را خورد.
او را توی شکمش برد.
آرام آرام چاق و گرد و قلنبه شد.
یک بادکنک گنده شد.
باد گفت: «حالا خودت را توی جوی آب نگاه کن!»
بادکنک عکس خودش را توی آب دید.
خوش حال شد و خندید.
بعد دوباره شروع کرد به خوردن.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 135صفحه 4