خندید وگفت: «مثل من؟ خب، بخور!»
رفت و یک پیدا کرد و شروع کرد به خوردن آن. اما جویدن کار سختی بود.
دندانهای محکم میخواست، مثل دندان .
در فکر بود که چه طوری را بخورد که ناگهان زمین زیر پایش لرزید. ، را انداخت و رفت پشت بوتهها پنهان شد.
آرام، آرام به او نزدیک میشد.
از پشت بوتهها بیرون آمد و فریاد زد: « عزیز! مراقب باش مرا زیر پاهایت له نکنی!» سرش را پایین آورد و را دید.
اما هر چه قدر بالا را نگاه کرد، نتوانست چشمهای را ببیند. او واقعا بزرگ و قوی بود.
گفت: « عزیز! دلم میخواهد مثل تو بزرگ و قوی بشوم. بگو چه کار کنم؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 135صفحه 18