مجله خردسال 155 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 155 صفحه 4

پیرمرد و بز یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. نزدیک دهکده­ای کوچک، پیرمردی زندگی می­کرد که یک بز داشت، پیرمرد کلبه­ای قشنگ داشت. او هر روز بز را به دشت می­برد تا علف­های تازه بخورد. پیرمرد، بز را خیلی خیلی دوست داشت. یک روز توفان شد. باد وزید و سقف کلبه­ی پیرمرد را خراب کرد. پیرمرد نمی­دانست چه کند. وقتی باران می­بارید، از سوراخ سقف، آب توی کلبه می­ریخت. پیرمرد تصمیم گرفت بز را به دهکده ببرد و بفروشد و با پول آن، سقف کلبه­اش را درست کند. آن روز پیرمرد، بز را به چمنزار برد. وقتی که بز، حسابی سیر شد، به طرف دهکده به راه افتاد. پیرمرد دلش نمی­خواست بز را بفروشد اما نمی­توانست در خانه­ای که سقفش سوراخ شده بود زندگی کند. پیرمرد و بز رفتند و رفتند تا به دهکده رسیدند. پیرمرد به بازار دهکده رفت و گفت: «کسی این بز را می­خرد؟» مردم دهکده دور پیرمرد جمع شدند. یکی گفت: «این بز خیلی پیر شده!» دیگری گفت: «خریدن آن فایده­ای ندارد.» پیرمرد به بز نگاه کرد و گفت: «این بز، هر روز علف تازه خورده و به من شیر داده. چرا می­گویید بز بی فایده­ای است ؟» بز بع بع کرد و به پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد گفت: «امروز به خانه برمی­گردیم و فردا دوباره به دهکده می­آییم. شاید فردا کسی تو را بخرد.» بز و پیرمرد به طرف خانه به راه افتادند. هنوز خیلی از دهکده دور نشده بودند که پیـرمرد، مردی را دید که کنار راه نشسته است. پیرمردگفت: «چرا این جا نشسته­ای؟» مرد گفت: «من مسافری­ هستم که از راهی دور آمده­ام. خسته و گرسنه­ام. امروز چیزی نخورده­ام. در این دهکده هم هیچ کس را نمی­شناسم.» پیرمرد گفت: «کلبه­ی من، همین نزدیکی است. به کلبه­ی من بیا و کمی استراحت کن.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 155صفحه 4