زاغی با نوکش روی گردو کوبید و فریاد زد: «آخ آخ نوکم شکست. چه گردوی پوست کلفتی!»
آقا موش ساده دل گفت: «صبرکن...» بعد با دندانهایش پوست گردو را شکست.
مغز آن را بیرون آورد و گفت: «ببین چه نرم و خوش مزه است!»
زاغی یک تکه از مغز گردو را خورد و باز داد زد: «قارقار چه گردوی تلخ و بدمزهای! چه موش بی عقلی! گردوی به این کوچولویی، با این پوست سفت و مغز تلخ خوردن دارد؟»
آقا موشی که دلش پر از غصهی کلاه قشنگش بود، عصبانی شد وگفت: «اصلا بیا! همهاش مال تو.»
بعد با سر بی کلاه و دست خالی راه افتاد طرف خانهاش.
زاغی هم مشغول خوردن گردو شد. گردویی که خیلی خیلی شیرین و خوش مزه بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 165صفحه 6