کلاه موشی
مهری ماهوتی
آقا موشه یک کلاه حصیری خیلی قشنگ داشت. کلاهش را خیلی دوست داشت.
آن روز، کلاه به سر، گردو به بغل، توی جنگل میدوید و به طرف خانهاش میرفت که باد تندی وزید.
کلاه موشی را برداشت و فرار کرد.
موش کوچولو دنبال باد دوید، بالا و پایین پرید، ولی به کلاهش نرسید. پای درختی نشست و گریه را سر داد.
زاغی کلک! همان دور و برها دنبال غذا میگشت.
صدای موشی را شنید. خودش را به او رساند.
گردوی درشت را توی دستهای کوچولوی او دید. فکری به سرش زد.
اول حال و احوال موشی را پرسید.
موشی با گریه گفت: «مگر نمیبینی باد کلاه قشنگم را از سرم برداشت و در رفت؟!»
زاغی نوک بالش را به طرف گردو گرفت و گفت: «تو این تخم کوچولو را از لانهی کی برداشتی؟» موشی گفت: « این که تخم نیست، یک گردو است. یک گردوی درشت.»
زاغی قارقار خندید و داد زد: «چه موش بیعقلی! آخر تو به این میگویی گردوی درشت؟»
موشی خجالت کشید.
فکر کرد شاید حق با زاغی باشد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 165صفحه 4