مجله خردسال 166 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 166 صفحه 4

یک زمستان سرد و برفی یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک روز سرد زمستانی، سنجاب کوچولو به جنگل رفت تا آخرین دانه­های خوراکی را جمع کند و با خودش به لانه ببرد. سنجاب کوچولو می­دانست که سرد شدن هوا و رسیدن زمستان، یعنی خواب زمستانی و ماندن توی لانه. برای همین هم تصمیم داشت خودش را برای یک زمستان خوب و آرام آماده کند. سنجاب توی همین فکرها بود که برف شروع به باریدن کرد و خیلی زود همه­ی جنگل پوشیده از برف شد. سفید سفید. سنجاب به هرطرف نگاه کرد فقط برف بود و برف. درخت­های بی­برگ زیر بارش برف، سفید شده بودند، همه مثل هم. سنجاب می­خواست به لانه­اش برگردد اما نمی­دانست کدام درخت لانه­ی اوست. حتی نمی­دانست از کدام راه برگردد. جنگل سفید و برفی را نمی­شناخت. او هیچ وقت در زمستان پر برف توی جنگل نمانده بود. اما باید فکری می­کرد. سنجاب با خودش گفت: «باید هرطور شده راه لانه را پیدا کنم.» بعد با خوش حالی فریاد زد: «پیدا کردم! من ازکنار رودخانه تا این­جا آمدم. پس باید از کنار رودخانه به طرف بالا حرکت کنم.» سنجاب، خوب گوش کرد و صدای آب رودخانه را شنید. با دیدن رودخانه، شروع کرد به طرف بالا حرکت کردن.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 166صفحه 4