فرشتهها
دایی عباس یک دوست دارد که من و حسین او را خیلی دوست داریم.
او هروقت به خانهی پدربزرگ میآید با من و حسین شوخی میکند و برای ما
جوکهای با مزهای تعریف میکند.
پدربزرگ میگوید که دوست دایی عباس، پسر شهید است.
پدر او زمان جنگ با شجاعت جنگید.
او هم مثل پسرش مهربان و خنده رو بود و همیشه با حرفها و
شوخیهایش همه را شاد میکرد.
یک روز وقتی که دوست دایی عباس به خانهی پدربزرگ آمده بود،
با دیدن عکس امام گفت:« یک روز پدرم به همراه چند نفردیگر به
دیدار امام رفته بودند. امام همیشه در میان حرفهای مهم و
جدی شان سعی میکردند با گفتن حرفهای شیرین و با مزه
باعث شادی و خندهی جمع شوند.آنروز امام از زحمتهای
همهی رزمندگان تشکر کردند و گفتند:«خدا پشتیبان و نگهدار
شماست ولی صدام به سربازانی که شکست میخورند و فرار میکنند
مدال میدهد، مدال افتخار برای شکست و فرار!»
دایی عباس و پدر بزرگ با شنیدن این حرف به خنده افتادند، مثل دوست
دایی عباس!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 217صفحه 8