خیلی ناراحت بود. او نمیدانست کجا باید پنهان شود.
همین موقع چشمهایش را باز کرد و را دید و خیلی زود او را پیدا کرد.
حالا نوبت بود که چشمهایش را ببندد اما او گفت:«من بازی نمیکنم. وقتی نمیتوانم پنهان
بشوم، بازی نمیکنم.»
همین موقع از درخت پایین آمد و در گوش چیزی گفت.
خوشحال شد و خندید.
گفت:«این بار من چشمهایم را میبندم تا همه پنهان شوید.»
چشمهایش را بست.
پرید بالای شاخهی درخت.
رفت پشت علفها و رفت توی آب برکه. حالا حسابی پنهان شده بود.
فقط نوک دماغ از آب بیرون آمده بود و هیچ کس نمیتوانست او را پیدا کند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 217صفحه 19