کلاه یک دوست
یکی بود، یکی نبود.
یکی از روزهای پر باد پاییز بود. آقا موشه، یک کیسهی بزرگ برداشت تا به مزرعهی
گندم برود.گندمها را چیده بودند و حالا نوبت آقا موشه بود که برود و
گندمهایی را که روی زمین ریخته بود جمع کند و به خانه بیاورد.
با رفتن آقا موشه، خانم موشه به بچهها غذا داد.
آنها را سر جایشان گذاشت تا بخوابند.
اما خودش منتظر نشست، منتظر برگشتن آقا موشه.
آقا موشه به مزرعه رسید و شروع کرد به جمع کردن دانهها از روی زمین.
او تمام روز را کار کرد تا کیسه را پر کند.
نزدیک غروب ناگهان هوا ابری شد.
آقا موشه به دور و بر نگاه کرد.
کیسهاش پر شده بود و او باید بر میگشت اما باران شروع شد، آن هم چه بارانی!
آقا موشه خودش را نزدیک مترسک وسط مزرعه رساند.
کیسهاش را بغل گرفت و زیر کت مترسک نشست.
هوا تاریک بود و باران میبارید.
بیچاره آقا موشه خیس خیس شده بود. راه خانه را هم گم کرده بود.
باد وزید و آقا موشه چرخی زد.
مترسک به باد گفت:«باید به موش کمک کنی!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 217صفحه 4