مجله خردسال 375 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 375 صفحه 5

یک روز وقتی که جادوگر برای خرید به بازار رفته بود، دماغ دراز و گنده اش ، آن قدر این طرف وآن طرف گیر کرد که بالاخره افتاد و گم شد. جادوگر هر چه گشت، دماغش را پیدا نکرد. غمگین و بی دماغ به خانه ی شیرینی، شکلاتی، آبنباتی اش که وسط جنگل بود، برگشت. دماغ، با هر بدبختی بود، خودش را از زیر دست و پای آدم ها بیرون کشید و به طرف جنگل به راه افتاد. کمی که رفت به یک اتوبوس رسید. سوار شد. راننده گفت: « کجا می روی؟» دماغ گفت : « وسط جنگل، خانه ی جادوگر.» و بعد همه ماجرا را برای راننده و مسافر ها تعریف کرد. این که حالا گم شده و باید به خانه برگردد. مسافر ها وقتی داستنان دماغ را شنیدند، جگرشان کباب شد و دلشان برای او سوخت . راننده گفت: « من به میدان شهر می روم، اگر می خواهی به جنگل بروی باید با یک اتوبوس دیگر بروی،» مسافر ها گفتند : « اشکالی ندارد. آقای راننده، صواب دارد بیا و این دماغ را به صاحبش برسان .» راننده قبول کرد و به طرف جنگل راه افتاد. خیابان شلوغ بود و اتوبوس یواش یواش می رفت. دماغ گفت: «آقای راننده نمی شود تندتر بروی؟» راننده ناراحت شد و گفت: « چه جوری بروم؟ » مگر نمی بینی راه بسته است . مگر این ماشین پرنده است؟! » تا گفت پرنده، یکدفعه نوک دماغ لرزید واتوبوس پرواز کرد. آن روز هرکس در خیابان بود، با چشم خودش اتوبوسی را که

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 375صفحه 5