مجله خردسال 388 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 388 صفحه 8

فرشته ها دیروز، دختر عمویم به خانهی ما آمده بود. دختر عموی من کلاس اول است. او به مدرسه میرود و میتواند بعضی از کلمهها را بخواند. ما توی اتاق نشسته بودیم و دختر عمویم کتاب قصههای مرا ورق میزد و کلمههایی را که میتوانست بخواند، پیدا میکرد. همین موقع، دایی عباس و حسین آمدند. حسین آمد توی اتاق پیش ما. به دختر عمویم گفتم:«ببین این حسین است، پسردایی عباس.» دختر عمویم گفت:«وای! چه کوچولو!» بعد حسین پیش ما نشست. ما دوباره شروع کردیم به پیدا کردن بعضی کلمهها. حسین میخواست کتاب را از دختر عمویم بگیرد، اما من نگذاشتم و حسین را به زور بلند کردم و از اتاق بیرون بردم. حسین هم شروع کرد به گریه کردن. دختر عمویم کتاب را بست و از اتاق بیرون آمد و من و حسین را تماشا کرد. حسین روی زمین نشسته بود و گریه میکرد. وقتی دایی عباس آمد، من سلام کردم و گفتم:«دایی! این حسین نمیگذارد ما کتاب بخوانیم.» دختر عمویم به دایی سلام کرد. دایی خندید و گفت:«پس تو مهمانداری!» گفتم:«دختر عمویم کلاس اول است. او میتواند بعضی کلمههای کتاب را بخواند. ما از حسین بزرگتر هستیم.» دایی گفت:«وقتی پدربزرگ قرآن میخواند، تو کنار او مینشینی و گوش میدهی. پدربزرگ از تو بزرگتر است و همیشه با تو مهربان است. حالا که از حسین بزرگتر هستی، باید با او مهربان باشی تا یاد بگیرد مثل تو مهربان باشد. حضرت علی (ع) گفتهاند با رفتار و حرفهای خوب به دیگران یاد بده که خوب باشند و از دوستی با آنها شاد باش.» من و دختر عمویم، دست حسین را گرفتیم و به اتاق رفتیم. بعد من برای او قصه خواندم. یک قصه که آن را حفظ بودم. من که خواندن و نوشتن بلد نیستم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 388صفحه 8