مجله خردسال 392 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 392 صفحه 8

فرشته­ها مادر و زن دایی و مادربزرگ، میخواستند به عروسی بروند. من و حسین هرکاری کردیم که ما را هم ببرند، مادرم قبول نکرد و گفت:«پیش پدربزرگ و دایی عباس بمانید!» ما، ماندیم و آنها رفتند. گفتم:«حتما شیرینی میخورند و خیلی هم به آنها خوش میگذرد.» دایی گفت:«درست مثل ما!» گفتم:«ما که عروسی نرفتیم.» دایی عباس گفت:«اما امروز روز عید است روز تولد امام زمان(عج) هیچ کس نباید بداخلاق و اخمو باشد. امروز روزی است که حتی فرشتههای آسمان هم شاد هستند و جشن گرفتهاند.» گفتم:«اما ما اینجا ماندهایم و عروسی هم نرفتیم.» همین موقع پدرم آمد و گفت:«پس چرا آماده نیستید؟!» گفتم:«ما را نبردند!» پدرم گفت:«کجا شما را نبردند؟!» گفتم:« من و حسین را به عروسی نبردند!» پدرم خندید و به دایی عباس گفت:«پس هنوز نمیدانند که میخواهیم کجا برویم!» پدربزرگ از اتاق بیرون آمد و گفت:«من آمادهام!» گفتم:«میخواهیم کجا برویم؟» دایی عباس گفت:«به شهربازی میرویم!» پدرم گفت:«بستنی میخوریم و حسابی جشن میگیریم!» من گفتم:«جانمی جان!» و پریدم بغل پدرم! حسین نمیدانست شهربازی کجاست اما او هم پرید بغل پدرم! ما همیشه از کارهای حسین خنده مان میگیرد. روز تولد امام زمان (عج) بود و ما خیلی خوشحال بودیم با این که ما را به عروسی نبرده بودند!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 392صفحه 8