مجله خردسال 394 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 394 صفحه 8

فرشته­ها بالای کمد پدربزرگ، جایی است که او همیشه برای کارهای خوب من یک جایزه میگذارد. پدربزرگم میگوید که امام هم بالای کمد اتاقشان برای نوههایشان کتاب قصه میگذاشتند و هر وقت که بچهها کارخوبی میکردند، امام به آنها جایزه میدادند. آن روز من و حسین در خانهی پدربزرگ بودیم. بعد از بازی، من دست و صورت حسین را شستم تا تمیز شود. بعد با هم پیش پدربزرگ و مادربزرگ آمدیم. پدربزرگ، در کمد را باز کرد و گفت:«امروز برای هر دوی شما جایزه دارم!» گفتم:«جانمی جان! جایزه!» پدربزرگ گفت:«تو با حسین مهربان بودی و به او کمک کردی تا دست و صورتش را بشوید.» گفتم:«اما حسین که کارخوبی نکرده. چرا میخواهید به او هم جایزه بدهید؟» پدربزرگ گفت:«یاد گرفتن کارهای خوب و گوش کردن به حرف بزرگترها خودش یک کار خوب است! تو از حسین بزرگتر هستی و او به حرف تو گوش کرد و اجازه داد تا تو صورتش را بشویی. بیخودی آب بازی نکرد و آب را هدر نداد. باید برای این کار خوب به او هم جایزه بدهیم!» پدربزرگ، از بالای کمد، یک کتاب به من داد و یک سوت کوچولو هم به حسین داد. آن روز، حسین آنقدر سوت زد، آنقدر سوت زد که مادربزرگ سرش درد گرفت. من برای حسین نقاشی کشیدم تا پدربزرگ بتواند سوت او را یک گوشه پنهان کند. اما موقعی که دایی عباس آمد تا حسین را ببرد، او یاد سوتش افتاد. پدربزرگ سوت را به او داد و آنها رفتند. بیچاره دایی عباس و زندایی!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 394صفحه 8