مجله خردسال 398 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 398 صفحه 8

فرشته­ها من و پدرم رفته بودیم برای افطار نان بخریم. وقتی داشتیم برمیگشتیم، آقای همسایه را دیدیم. او خیلی پیر است و تنها زندگی میکند. آقای همسایه به پدرم گفت که لامپ اتاقش سوخته و نمیتواند آن را عوض کند. پدرم گفت:«الان میآیم و لامپ را برایتان عوض میکنم.» من و پدرم به خانهی آقای همسایه رفتیم. اتاق او تاریک بود. پدرم لامپ را عوض کرد، همان موقع صدای اذان شنیده شد. آقای همسایه یک لیوان آب برای پدرم آورد و گفت:«مزاحم شدم! وقت افطار است و تو در خانه نیستی.» پدرم گفت:«این کار واجبتر است. شما نباید در تاریکی بمانید!» پدرم یک نان تازه هم به آقای همسایه داد، بعد با او خداحافظی کردیم و به خانه رفتیم. مادرم سفره را پهن کرده بود و منتظر ما بود. پدرم نان را در سفره گذاشت و ماجرای عوض کردن لامپ را برای او تعریف کرد. مادرم گفت:«درست وقت اذان خانهاش را روشن کردی! تو خدا را خوشحال کردی!» خانهی ما روشن بود و ما نان تازه میخوردیم. خانهی همسایهمان هم روشن بود و نان تازه میخورد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 398صفحه 8