مجله خردسال 397 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 397 صفحه 8

فرشته­ها پدربزرگ مشغول نمازخواندن بود که تلفن زنگ زد. دویدم و به پدربزرگ گفتم که تلفن زنگ میزند. اما پدربزرگ اصلا جواب مرا نداد. دوباره گفتم:«تلفن زنگ میزند.» پدربزرگ، حتی سرش را هم از روی جانماز بلند نکرد. فکر کردم حتما کار بدی کردهام که پدربزرگ با من حرف نمیزند و جوابم را نمیدهد. وقتی نماز پدربزرگ تمام شد به او گفتم:«چرا با من حرف نمیزنید؟» پدربزرگ مرا بغل گرفت. بوسید و گفت:«کی گفته من با تو حرف نمیزنم؟! تو نوهی عزیز من هستی!» گفتم:« دو بار شما را صدا زدم اما جوابم را ندادید؟» پدربزرگ گفت:«مگر نمیدانی وقتی کسی نماز میخواند نباید با کسی حرف بزند یا کاری غیر از نماز انجام دهد؟» گفتم:«نه نمیدانستم.» پدربزرگ گفت:«تمام روز وقت داریم تا حرف بزنیم و به کارهای مختلف برسیم، اما وقت نماز وقت دعا و حرف زدن با خداست و هیچ چیز مهمتر و با ارزشتر از خدا نیست.» پدربزرگ جانماز را جمع کرد و گفت:«امام علی(ع) مردی بزرگ، دانا و بسیار شجاع بودند. برای همین هم دشمنانشان هرگز جرات نداشتند به ایشان نزدیک شوند. یکی از آنها تصمیم گرفت وقتی که امام در حال نماز خواندن هستند، با شمشیر زهرآلود، مجروهشان کند.» گفتم:«امام علی(ع) با کسی که به او حمله کرد نجنگید؟» پدربزرگ گفت:«امام علی(ع) مشغول نماز بودند. و وقتی امام نماز میخواندند، به هیچ چیز جز خدا فکر نمیکردند.» پدربزرگ جانماز را توی کمد گذاشت و گفت:«باید یاد بگیریم مثل امام علی(ع) نماز بخوانیم.» حالا من یاد گرفتهام وقتی که کسی نماز میخواند با او حرف نزنم، سروصدا نکنم و اگر کاری با او دارم منتظر باشم تا نمازش تمام شود.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 397صفحه 8