
وای! رفته!»    و    و    در حالی که فریاد میزدند:«   رفته،    رفته ...» به جنگل رفتند تا همه را خبردار کنند که ناگهان صدای غشغش خندهی   را شنیدند.  میخندید و میگفت:«شماها خیلی بامزه هستید! خیلی!»    گفت:«چرا میخندی؟ مگر نمیبینی    رفته.»   گفت:«برای همین میگویم بامزه هستید.    جایی نرفته.»    گفت:«پس چرا توی آسمان نیست؟»   گفت:«توی آسمان است. فقط ما نمیتوانیم آن را ببینیم.»    گفت:«چرا؟»   جواب داد:«چون ابرها جلوی او را گرفتهاند.    دوید پشت   و گفت اینطوری؟»   گفت:«بله همینطوری!»    اینجا است. اما شما او را نمیبینید، چون من جلوی او را گرفتهام!»
   و    و  ، تمام روز را با    قایم باشک بازی کردند. تا بالاخره ابرها رفتند و    بیرون آمد!
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 455صفحه 21