مجله خردسال 223 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 223 صفحه 8

فرشته­ها وقتی قرآن خواندن پدر بزرگ تمام می­شود من قرآن را از او می­گیرم، آن را می­بوسم و سرجایش می­گذارم. من این کار را خیلی دوست دارم. پدربزرگ و من همیشه با دست­های تمیز قرآن را به دست می­گیریم. یک روز بعد از این که پدر بزرگ قرآن خواند، آن را به من داد تا سرجایش بگذارم. حسین با توپ توی اتاق آمد و مرا دید که قرآن را می­بوسم. توپ را روی زمین انداخت وخواست قرآن را ازمن بگیرد. من گفتم: «با دست­های کثیف نباید به قرآن دست بزنی.» اما حسین شروع کرد به گریه کردن. بعد با دست کثیف اشک­هایش را پاک کرد. حالا صورتش هم چرک و کثیـف شده بود. حسین گریه می­کرد و می­خواست که قرآن را به او بدهم. پدر بزرگ به اتاق آمد و گفت: «چی شده؟» گفتم: «حسین می­خواست با دسـت­های کثیف و نشسته قرآن را بگیرد، من هم به او ندادم.» پدر بزرگ حسین را بغل گرفت و او را به دست­شویی برد. دست وصورتش را با آب و صابون شست. بعد به اتاق آمد و گفت: «حالا که دست و صورتش را شسته قرآن رابه او بده.» من قرآن را به حسین دادم. او فقط قرآن را بوسید وخندید. پدر بزرگ به سر من دست کشید و گفت: «خدا خیلی مهربان است. تو هم باید مهربان باشی.» من حسین را بوسیدم و دوتایی با هم قرآن را سرجایش گذاشتیم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 223صفحه 8