مجله خردسال 224 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 224 صفحه 8

فرشته­ها من و حسین توی اتاق بازی می­کردیم و می­دویدم که دستم به گلدان روی میز خورد. گلدان روی زمین افتاد و شکست. من و حسین تکه­های شکسته­ی گلدان را جمع کردیم و یک گوشه گذاشتیم. بعد، از اتاق بیرون آمدیم. حسین همه چیز را فراموش کرد. اما من می­دانستم اگر مادر بفهمد که گلدان را شکسته­ام خیلی عصبانی می­شود. من غمگین و ناراحت بودم و نمی­دانستم چه کنم. حسین می­خواست باز هم با هم بازی کنیم ولی من حوصله نداشتم. می­دانستم اگر مادر به اتاق برود می­فهمد که گلدان سرجایش نیست. همین موقع دایی عباس آمد. او خیلی خوش حال و سرحال بود. حسین جلو دوید و دایی عباس را بغل گرفت. اما من فقط سلام کردم. دایی عباس به طرف من آمد وگفت: «چی شده؟ چرا سرحال نیستی؟» دست دایی را گرفتم و به اتاق بردم. حسین هم با ما آمد. می­خواستم ماجرای شکستن گلدان را برای دایی تعریف کنم که حسین گفت: «شکست!» بعد دایی با حوصله به حرف­های من گوش داد. گفتم: «دایی جان! من به مادر چیزی نگفتم.حالاخدا مرا دوست ندارد؟» دایی گفت: «حضرت محمد (ص) همیشه می­گفتند، خدا کسی را که از کارهای خوبش شاد و از کارهای بدش غمگین شود دوست دارد. خدا تو را خیلی دوست دارد. حالا با هم می­رویم و همه چیز را به مادرت می­گوییم.» من و حسین و دایی عباس پیش مادر رفتیم و من ماجرای شکستن گلدان را برای مادرم گفتم. مادرم به من و حسین گفت: «دست و پایتان که زخمی نشد؟» گفتم: «نه» مادر گفت: «خدا را شکر!» بعد دایی عباس تکه­های شکسته را جمع کرد و دور ریخت. مادرم هم اتاق را حسابی جارو کـرد. مادر عصبانی نبود. او همه چیز را می­دانست و خدا مرا دوست داشت.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 224صفحه 8