
فرفره
مهری لاهوتی
یکی بود، یکی نبود.
علی کوچولو، توی حیاط نشسته بود.
تک و تنها، بی سر و صدا. باد ناقلا دنبال همبازی میگشت.
علی را دید. دورش چرخید و پرسید: «ها، هو،ها... چرا نشستی این جا؟» علی گفت: «داشتم نقاشی میکشیدم. این کاغذم. این هم مداد قرمز و زردم. نقاشیام تمام شد، حالا نمیدانم چه کار کنم.»
باد گفت: «این که فکر کردن ندارد. بیا با کاغذ نقاشی، فرفره درست کنیم.» علی گفت: «من که بلد نیستم.» باد بازیگوش بالا و پایین پرید و
گفت: «من بلدم. تو برو زودتر چسب و قیچی و دو تا سوزن ته
گرد و دو تا چوب جارو بیاور.»
علی به حرف باد گوش کرد. زودرفت و هر چه خواسته بود آورد. باد دوباره ها، هو، ها... کرد.
کاغذ نقاشی را چند بار تا کرد. به علی گفت: «حالا بنشین، قسمتهای اضافی را بچین.
باد، نوک کاغذها را به هم رساند. علی آنها را به هم چسباند. کاغذها، مثل
گل چند پر شدند. یکی از یکی قشنگتر شدند. دوتایی، گلهای کاغذی را، با سوزن ته گرد روی چوب جارو کاشتند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 240صفحه 4