مجله خردسال 244 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 244 صفحه 8

فرشته­ها روز تولد حضرت علی (ع)بود و همه­ی ما به خانه­ی پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودیم. پدرم یک جعبه­ی بزرگ پر از شیرینی خریده بود.دایی عباس هم برای همه بستنی خریده بود. توی حیاط نشسته بودیم وبستنی وشیرینی می­خوردیم که در زدند.همسایه­ی مادربزرگ می­خواست بچه­اش را به دنیا بیاورد. دایی عباس و مادرم با ماشین دایی عباس، همسایه­ی مادربزرگ را به بیمارستان بردند. ما همه منتظر بودیم تا آن­ها برگردند. مادرم از بیمارستان تلفن زد و گفت که خانم همسایه یک پسر به دنیا آورد! ما همه خوش­حال شدیم و به یاد روزی افتادیم که حسین به دنیا آمده بود. شب، مادر و دایی عباس به خانه برگشتند. دایـی گفت: «پس بستنی من کو؟!» من و پدرم پدربزرگ به هم نگاه کردیم و خندیدیم. پدرم گفت:«دیر آمدی، همه را خوردیم!» مادربزرگ دایی عباس را بوسید و گفت: «شوخی می­کنند! من بستنی تو را نگه داشته­ام» اسم بچه­ی همسایه­ی مادربزرگ را علی گذاشتند، چون او روز تولد حضرت علی(ع)به دنیا آمده بود. روزی که همه شاد بودند، هم مردم روی زمین، هم فرشته­های آسمان.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 244صفحه 8