مجله خردسال 89 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 89 صفحه 8

فرشتهها امروز از صبح مهمان داشتیم. پدربزرگ و مادربزرگ و دایی­عباس به خانه­ی ما آمده بودند. عمه­جان و بچههایش هم آمده بودند. مادرم خیلی خوشحال بود. او چندجور غذا پخته بود. بوی خوب غذاهای مادرم توی خانه پیچیده بود. من و بچههای عمه­جان با هم بازی کردیم. من همه­ی اسباب­بازیهایم را برایشان آورده بودم بعد از ناهار، وقتی همه رفتند، من نشستم تا تلویزیون تماشا کنم. مادرم ظرفها را می­شست و پدرم خانه را جارو می­کرد. پدر پیش من آمد و گفت: «تو نمی­خواهی به ما کمک کنی؟» گفتم: «من می خواهم تلویزیون تماشا کنم.!» پدر پیش من نشست وگفت: «یک روز،عده زیادی، بی­خبر به خانه امام رفتند. خانمی که در خانه­ی امام کار می­کرد، با کمک نوه­ی امام برای همه غذا درست کرد. آنها برای پذیرایی از مهمانهای امام خیلی زحمت کشیدند و حسابی خسته شدند. بعد از غذا، امام به آشپز خانه رفتند، آستینهایشان را بالا زدند و گفتند: «خسته شدید، آمده­ام تا در شستن ظرفها به شما کمک کنم.» پرسیدم: «امام می­خواستند ظرف بشویند؟» پدرم دستی به سرم کشید وگفت: «کمک کردن به دیگران تشکر از زحمات آنهاست. امام می­خواستند با این کارشان از آنها تشکر کنند.» تلویزیون را خاموش کردم. به اتاقم رفتم و اسباب بازیهایی را که روی زمین ریخته بودیم، سرجایشان گذاشتم. وقتی مادرم همه­ی ظرفها را شست و پدر، همه جا را تمیز کرد، اتاق من هم تمیز و مرتب شده بود. ما هر سه باهم نشستم و تلویزیون تماشا کردیم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 89صفحه 8