مجله کودک 142 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 142 صفحه 7

چوب و هیزم بارش کرد و به شهر برد تا بفروشد. این ماجرا مدّتی ادامه پیدا کرد، و اسب بیچاره که به این وضع عادت نداشت، در اثر بار سنگین و خوراک بد، روز به روز لاغر و بیمار و رنجور می­شد، تا این­که ...... یک روز دوباره شیپور جنگ به صدا درآمد، و سربازان نظام ، بار دیگر به خدمت فراخوانده شدند. مرد سوار کار اسبش را از آغل بیرون آورد، زین و یراق کرد و اسباب و وسایل جنگی خود را بر پشتش گذاشت و سراپا پوشیده در لباس­های سنگین نظامی، سوار شد. امّا هنوز چند قدمی نرفته بود، که اسب روی زمین ولو شد و ناله کنان گفت:« مرا ببخش ارباب! فکر می­کنم این بار تو باید پیاده به میدان جنگ بروی! چون بعد از جنگ تو با من درست مثل یک الاغ رفتار کردی، و حالا نباید انتظار داشته باشی که با شنیدن صدای شیپور، الاغ تو یک دفعه تبدیل به اسب شود و به سوی میدان بتازد!» اسب بینوا این را گفت و چشمهایش را بست و از جایش تکان نخورد. * قشو کردن: خاراندن پوست اسب با وسیله­ای مخصوص مردانی که بر روی قایق­های نجات اولیه کار می­کردند، بدون امکانات پیشرفته امروزی مثل موتور قدرتمند کشتی و بی­سیم، از شجاعت خود برای نجات حادثه دیدگان کمک می­گرفتند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 142صفحه 7