
***
راهروی بیمارستان شلوغ شده بود. همۀ خانواده دورهم جمع شده بودند وهرکدام سعی میکردند حرفی بزنند تا کمی ازدرد و رنج خانواده میثم را کم کند. اما مادر میثم گوشش به این حرفها بدهکار نبود. مگر میشد آیندۀ جگرگوشهاش را به این حرفها بسپارد و دل آرام دارد. میثم او، همین حالا، در اتاق عمل بود و باید تصمیم بزرگی درموردش گرفته میشد.
دقایقی پیش، دکتر میثم را معاینه کرده بود و نتیجۀ این معاینه، به پدر و مادر میثم ابلاغ شد. چارهای جز عمل میثم نبود. آنها باید با دست خود رضایت میدادند تا برای همیشه پسرشان از داشتن دودست محروم شود. مادر رنگ به صورت نداشت. دانههای اشک از چشمهایش، همچون مرواریدی درخشان برگونههای بیرنگ او سرازیر شد. پاهایش دیگر تاب مقاومت نداشتند، پس دست به دیوارگرفت و از آن برای نشستن روی نیمکتی، مدد خواست. آه بزرگی که از نهاد مادربرخاست، پیرزن نیمکتنشین را متوجه اوکرد. دست از خواندن کتاب دعا کشید و از پشت عینک به مادر میثم نگاه کرد. او برخلاف خیلی از پیرزنهای پرحرف که سعی میکنند این طور
موتور خودرو با 6 سیلندراولین خودرویی بودکه ازکاربراتور انژکتوری استفاده کرده بود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 173صفحه 9