مجله کودک 232 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 232 صفحه 8

طمعکار مجید ملامحمدی اسماعیل به درخت سنجد رسید . باد هوهو می کرد .دوروبر خود را نگاه کرد .کسی در آنجا نبود . پای درخت را با بیل کوچک خود چال کرد . بعد کیسه ی پول را از زیر دشداشه اش* در آورد . در آن دویست درهم بود . آن را در چاله گذاشت و رویش خاک ریخت . خاک را صاف کرد و گفت« اینطوری بهتر است . دستِ هیچ کس به این پول ها نمی رسد . مردم هم نمی فهمند که من پولدار هستم . » اسماعیل به طرف خانه رفت . ناگهان یک سایه از پشت یکی از درخت ها رد شد . اما اسماعیل نفهمید . یک روز ، قرار بود امام عسکری(ع) از ده آنها عبور کند . سر راه او نشست . کسی آنجا نبود . اسماعیل فکر کرد : « بخشش او زیاد است . نباید بگذارم مرا دستِ خالی بگذارد . » اسب امام عسکری به آنجا رسید . اسماعیل به طرف او رفت و سلام کرد . بعد افسار اسبِ امام را گرفت و با ناله گفت : « من فقیرم . به خدا فقط یک درهم بیشتر ندارم .کمکم کن . » امام عسکری(ع) نگاه سردی به او کرد و جواب داد : « چرا به اسمِ خدا قسم دروغ می خوری . تو دویست درهم در زیر خاک پنهان کرده ای . » زبان اسماعیل بند آمد . صورتش از خجالت زرد شد . -شما . . .شما از کجا می دانید ؟ کوسکو، افسرده و ناراحت در زیر باران، در گوشه ای کز کرده و غمگین می نشیند. او نمی تواند بفهمد که چرا ایزما و کرایک قصد کشتنش را دارند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 232صفحه 8