مجله کودک 232 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 232 صفحه 31

شدند . فردا صبح درخت پیر با سر و صدای زیادی از خواب بیدار شد و جمعیت زیادی را بالای تپه و دور خودش دید . درخت پیر در تمام مدت عمر طولانیش آن همه آدم ندیده بود . چند نفر از آدم ها کنار او چند گودال باریک کندند و بسته های پارچه ای سفید رنگی را داخل گودالها گذاشتند . او دید آدم ها بی تابی و گریه می کنند و چیزهایی می گویند که او نمی فهمد . اما از میان آن همه هیاهو ، شنید که یک نفر با صدای بلند می گفت : « برای شهیدان گمنام صلوات » آدم ها بعد از مدتی رفتند و او ماند با کسانی که به آن ها شهیدان گمنام می گفتند . درخت پیر در دلش احساس گرمی می کرد و اینکه دیگر تنها نیست . او شاخه هایش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت : « خدای بخشنده ی مهربان از تو سپاسگزارم که دری از آسمان به رویم گشودی و مرا تنها در میان این تپه رها نکردی ، من مانند گذشته باز هم بوی تو را احساس می کنم و با مهمانهایی که برایم فرستاده ای بسیار مهربان خواهم بود . ای خدای شهیدان گمنام » . او از همسرش می خواهد که او به همراه فرزندانش، سر ایزما و کرایک را گرم کنند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 232صفحه 31