شربت نذری
آذر صدیقی
سارا همین که وارد خانه شد با صدای بلند مادر و مادربزرگش را صدا کرد، اما به جای آنها، صدای پدر را شنید که گفت:
-چه شده؟ چرا اینقدر شلوغ میکنی دخترجان؟ سارا درحالی که کیف و لباس مدرسهاش را در اتاقش میگذاشت، گفت:
-بابا، بابا، در کوچه بچهها چادر زدهاند، نوحه میخوانند و سینه میزنند، مثل پارسال. بابا، بابا بیایید برویم پیش آنها... مامان! مامان! کجایی؟
پدر با تعجب پرسید:
-چرا اینقدر عجلهداری؟ کمی صبر کن الآن مادر و مادربزرگت میآیند.
سارا دست پدر را کشید و در حالی که او را به سوی در میبرد، گفت:
-باشد بابا جان. حالا بیایید، بیایید ببینید! راستی، پس مامان و مادربزرگ کجا رفتهاند؟
پدرگفت:
-مثل هر سال رفتهاند خانه همسایه تا در پختن غذای نذری کمک کنند. الآن دیگر برمیگردند. تو هم اول دستهایت را بشوی، بعد بیا استراحت کن و به درس و مشقت برس تا مادر و مادربزرگ برگردند و ناهار بخوریم. بچهها در کوچه هنوز کارشان تمام نشده، یکساعت پیش دنبال آن چند تا پرچم سیاه آمده بودند، ولی من نمیدانم مادرت آنها را کجا گذاشته.
ب ام و 3 X
مجلات دوست کودکانمجله کودک 255صفحه 31