بعد از ناهار، مادربزرگ به سارا گفت که چادرش را سر کند. سارا دوید و چادر سفیدش را سر کرد و گفت:
-خوب من حاضرم حالا قرار است کجا برویم؟
-میرویم از بقالی کریم آقا تخم شربت و شکر بخریم،
و هردو از در حیاط بیرون رفتند.
تا مادربزرگ و سارا برگردند ، مادر پرچم را شسته و روی بند درخت
پهن کرده بود. پدر از پنجره آشپزخانه همه را صدا کرد وگفت:
-پس منتظر چه هستید؟ بیایید شربت درست کنیم!
مادربزرگ گفت:
-شما درست میگویید. الآن بچهها حسابی خسته
شدهاند. از صبح مشغول درست کردن چادر هستند و
میروند و میآیند. با این شربت خنک حسابی
خستگی از تنشان بیرون میآید.
در آشپزخانه پدر کتری بزرگ را پر از آب
کرده و روی میز گذاشته بود. مادربزرگ شکر و
تخم شربت را در کتری ریخت و پدر با یک قاشق
بزرگ مشغول هم زدن آن شد. مادر هم از کمد،
استکانها را آورد و توی سینی چید. مادربزرگ
گفت:
-خوب. دیگر آماده است.
و یک استکان شربت ریخت و به سارا داد. سارا
کمی از شربت را خورد و گفت:
-خیلی خوشمزه است ولی ...
قصه هنوز ادامه دارد. سارا باید در
درست کردن شربت و پخش کردن آن، شرکت
کند. برای فهمیدن ادامهی قصه،میتوانید
کتاب «شربت نذری» را به بهای 160 تومان
از کتابفروشیهای انتشارات سروش و سایر
کتابفروشیهای معتبر کودک، تهیه کنید و
بخوانید.
ب ام و 5 X
مجلات دوست کودکانمجله کودک 255صفحه 33