مجله کودک 281 صفحه 3
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 281 صفحه 3

لطیفه یک روز مردی به مرد دوّمی گفت : موقع رانندگی ، از خیابان که می گذری اگر پیچی را در خیابان دیدی ، چه می کنی؟ مرد گفت :پیاده می شوم و آن را برمی دارم . *** معلم : جواد ، کاشف قارّه ی آمریکا چه کسی بود؟ جواد که جواب این سوال را بلند نبود ، به حسن نگاه کرد . حسن به آرامی گفت : « کریستف کُلمب . » جواد با خوش حالی گفت : آقا ، اجازه؟ کریم پوسف کلفت؟ *** از مردی پرسیدند ، « دو دو تا چند تا می شود بیش تر توضیخ بدهید؟ ! » معلّم : رضا ، بیا پای تخته و بابا را بخش کن . رضا : م-ح-م-د-ع-ل-ی ! چیستان آن چیست؟ سفید است ، آرد نیست . سفت است ، برنج نیست . ریشه دارد ، درخت نیست ! پاسخ : دندان **** آن چیست که چند تن وزن را تحمل می کند ولی طاقت یک میخ را ندارد؟ پاسخ : لاستیک *** آن چیست که هم دریا دارد و هم رادیو؟ پاسخ : موج علی خوئینی 8 ساله از زنجان مارال دربندی/ دوم راهنمایی/ از کرج فرزین صابری /12ساله/ از سنندج دو بادکنک بچه میمون از درخت بالا رفت و تاب خورد ، تاب خورد و تاب خورد تا اینکه نگهبان را دید که به طرف قفس می آید . نگهبان برایش غذا گذاشت و رفت . بچه میمون پایین پرید و غذایش را خورد . بعد به بیرون از قفس نگاه کرد . بچه ها به او خندیدند . بادکنک های رنگی قشنگی در دست آن ها بود . میمون به بالاترین شاخه ی درخت رفت و از آن بالا به بادکنک ها نگاه کرد . روز بعد بچه میمون برگ های درخت را دید که تکان می خوردند . باد تندی وزید . وزید وزید و بادکنک زردی از دست دخترکی رها شد و رفت و رفت تا چسبید به بالای قفس . بچه میمون با خوشحالی از درخت بالا رفت و با زحمت زیاد نخ بلند بادکنک را گرفت اما نتوانست بادکنک را توی قفس بیاورد . دستش را روی بادکنک کشید و آن را بغل کرد . باد می وزید و بچه میمونه نخ را ول نمی کرد ، می ترسید باد آن را با خود ببرد . او ساعتها روی شاخه ی درخت نشست . ظهر ، نگهبان برایش غذا آورد به میمون نگاه کرد . ولی بچه میمون اعتنایی نکرد و بادکنک را محکم تر چسبید . چند نفر جمع شدند و به بچه میمون خندیدند . حالا نخند و کی بخند . در بین بچه ها دخترکی بود که بادکنک قرمزی داشت . دخترک نگاهی به بادکنک بچه میمون کرد به طرف قفس راه افتاد و به نگهبان گفت :« می خواهم بادکنکم را به بچه میمون بدهم . » نگهبان گفت :« این میمون از صبح تا حالا آن بالا نشسته و چیزی نخورده است . » بعد سرش را خاراند و گفت :« باشه . در قفس را باز می کنم زود بادکنک را توی قفس بینداز و برو . » نگهبان در قفس را باز کرد و دخترک بادکنک را توی قفس رها کرد و بعد عقب عقب برگشت میمون را نگاه کرد . بچه میمون وقتی بادکنک قرمز را دید ، دستش را باز کرد و بادکنک زرد آرام آرام بالا رفت . بالا و بالاتر . بچه میمون از درخت پایین آمد و بادکنک قرمز را بغل کرد و از خوشحالی چند بار بالا و پایین پرید و دندان هایش را به دخترک نشان داد . دخترک خوشحالی شد و او هم دندان هایش را به بچه میمون نشان داد . بعد دنبال بادکنک زرد دوید . دوید و دوید تا نخ بلندش را گرفت . زهرا پروین نیا  A مثل Asia (آسیا) : آسیا بزرگترین قاره ی جهان است که نیمی از جمعیت دنیا را در خود جای داده است . کوههای اورال مرز این قاره با اروپا ، کانال سوئز مرز آسیا با آفریقا و تنگه 88 کیلومتری برینگ مرز این قاره با آمریکا است .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 281صفحه 3