مجله کودک 302 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 302 صفحه 8

قصه های من و پدربزرگ سهم امام افشین علاء وقتی که پدر بزرگ دوباره به اتاق کارش رفت ، من که حسابی گیج شده بودم ، خیلی جدی رفتم طرف عمه زهرا و دستش را گرفتم وگفتم : "من واقعا از حرفهای شما و آقاجون چیزی نفهمیدم ." عمه زهرا هم خیلی جدی نگاهم کرد وگفت : "مگه قراره بچه ها از همه حرفهای بزرگترا سردر بیارن ؟ " با این که عمه زهرا با این حرفش داشت رسماً از من می خواست که دخالت نکنم ، از رو نرفتم وبا شیطنت گفتم : "البته اون قسمتی رو که مربوط به شما می شد ، فهمیدم ." عمه زهرا با تعجب نگاهم کرد و در حالی که به خاطر مهربانی زیاد ، دیگر نمی توانست جدّی باشد ، گفت : "چه چیز به من مربوط می شد ؟" خندیدم و گفتم : "وقتی شما گفتین که حرف آخر و به اون آقاهه زدین ، معنی اش اینه که قضیه ی خواستگاری در بین بوده !" عمه زهرا با وجود اخمی که کرده بود ، نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد . من هم که جرأت بیشتری پیدا کرده بودم ، گفتم : "حدس می زنم که اون آقای ثروتمند شمارو برای پسرش خواستگاری کرده بوده !" عمه زهرا به شوخی گوشم را کشید و گفت : "خب خانوم مارپل ، حالا که همه چیزو فهمیدی ، دست از سرما برمیداری ؟" آخ کوچکی گفتم وا دامه دادم : "هنوز همه چیزو نفهمیدم مثا این که چرا جواب رد دادین ؟" عمه زهرا که از فضولی های من کلافه شده بود و می خواست از دستم خلا ص شود ، نفس عمیقی کشید وگفت : "خب خوشم نیومد . اونا فکر می کردن به خاطر ثروت زیادشون ، من چشم و گوش بسته قبول می کنم . اما وقتی من شرایطم رو گفتم ، بهشون بر خورد ، منم خوشم نیومد وجواب رد دادم . آقا جون هم همین طور ، حالا تموم شد ؟" خندیدم وگفتم :" خب قبول ، منم می فهمم که هیچ مردی نمی تونه عمه عزیز منو با پول و ثروتش گول بزنه ، ولی هنوز یه سوال دیگه دارم ." در مرحله ی بعد ، گاز اکسیژن به ماده ی مذاب اضافه می شود . با این کار ، آهن و فولاد تبدیل می شود .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 302صفحه 8