مجله کودک 374 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 374 صفحه 15

مرد بیابانی با دیدن او قهقه زد و گفت: «این... این که یک بچه است و چیزی نمی­فهمد!» صدای قهقهه­اش در کوه پیچید. حضرت محمد (ص)گفت: «به حرفهایش گوش کن. او همه­ی آن چیزها را خواهد گفت.» حسن ماجرای حرکت او از خانه­اش را تعریف کرد. و گفت: «وقتی تو به قبیله­ات رسیدی از پیامبر خدا بد گفتی. فکر کردی که او کسی را ندارد. تو تصمیم به کُشتن او گرفتی، به همین خاطر نیزه­ات را همراهت آورده­ای، اما تو در اشتباه هستی.» مرد بیابانی هاج و واج به او نگاه کرد. حسن باز هم از کارهای پنهانی او گفت. مرد بیابانی که عرق کرده بود پرسید: «ای پسر اینها را از کجا می­دانی؟ انگار که در همه جا با من بودی؟» بعد نشست و گفت: «حالا از اسلام برایم بگو؟» دیگران دورتادور حسن و مرد بیابانی جمع شدند. حسن با خوشرویی گفت: «اسلام یعنی این که بگویی خدا یکی است و شریکی ندارد. محمد (ص)هم پیامبر و بنده خداست.» مرد بیابانی ناگهان آن جمله­ها را بر زبان آورد. بعد مسلمان شد. بعد هم از شوق زیاد گریه کرد. حضرت محمد (ص) و دوستانش خوشحال شدند. مرد بیابانی آماده­ی رفتن شد. حضرت محمد (ص) پرسید: «به کجا می­روی؟» او که عجله داشت جواب داد: «می­خواهم مردم قبیله­ام را به این جا بیاورم تا آنها هم مسلمان بشوند.» او رفت. حضرت محمد (ص)حسن را در آغوش گرفت. او را چند بار بوسید و برایش دعا کرد. «دوست» بیست و هشتم ماه صفر، سالروز رحلت حضرت رسول اکرم (ص)و شهادت حضرت اما م حسن مجتبی (ع)را تسلیت عرض می­نماید. اوتو به سوی صفحه نمایشگر هولوگرامی سفینه می­رود و پرونده فوق محرمانه­ای را در آن به به نمایش می­گذارد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 374صفحه 15