
بر اساس افسانه ای از روسیه 
بشقاب نقره و قلب طلا  
قسمت سوم 
محمد علی دهقانی 
مادر، وقتی این را شنید ، بی اختیار زد زیر گریه وصدای های های گریه اش خانه را پر کرد . اما پدر ، بعد از کمی فکر کردن گفت: «بشقاب نقره ای ! باید از بشقاب نقره ای کمک بگیریم !سیب سرخ را روی بشقاب نقره ای بچرخانید؛ شاید جای ماشا را به ما نشان بدهد!»
دو خواهر ، با شنیدن این حرف رنگ  از صورتشان پرید وسخت به وحشت افتادندکه الآن هر دو رسوا    می شویم . اما وقتی به فرمان پدر سیب سرخ را روی بشقاب نقره چرخاندند،سیب زرد از چرخیدن ایستاد و نچرخید وچیزی روی بشقاب ظاهر نشد: نه جنگل ، نه کوه بلند ، نه کشتزار ،و نه آسمان آبی ! 
دختر ها، با دیدن این وضع از ته دل خوشحال شدند، اما پدر ومادر با نومیدی آه کشیدند و غصه زیادی خوردند.
از آن طرف ، ماشا که زنده بود فقط بیهوش شده بود ،بعد از یکی دو ساعت به هوش آمد وبعد از کمی فکرکردن، همه چیز را به یاد آورد .سر و بدنش خیلی درد می کرد ، اما هنوز لبخند زیبایی به لب داشت .  به دور و برش نگاه کرد
-نام : دیمیتار برباتف
-سن: 28 سال 
-ملیت: بلغارستان 
-باشگاه قبلی: تاتنهام 
-باشگاه فعلی: منچستر یونایتد
  مجلات دوست کودکانمجله کودک 414صفحه 8