مجله کودک 468 صفحه 16
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 468 صفحه 16

که حواسش بود گفت: «بابا تو اصلاً عوض نشدی، درست مثل عکست هستی؟» آقای گرگ داشت دیوانه میشد یک لحظه سرش گیج رفت و نشست روی زمین و حبه انگور از بغلش بیرون آمد و گفت: «بابا جیش، بابا جیش.» شنگول و منگول هم جلو رفتند و دستهای آقای گرگ را گرفتند و گفتند: «بابا ما گرسنهایم، ما گرسنهایم.» تازه با گفتن این حرف بود که آقای گرگ یادش آمد چقدر گرسنه است و یادش آمد بچههایش چقدر گرسنه هستند. شکم آقای گرگ داشت قار و قور میکرد که یکدفعه بلند شد و چشمهایش را بستو با همه قدرت پا گذاشت به فرار و درست موقعی که در را باز کرد، خانم بزبزقندی را با چند بسته علف و یک سبد میوه جلوی در دید. آنها یک لحظه به هم نگاه کردند و بعد بزبزقندی داد زد: «مرد سنگدل، بیرحم، تو نگفتی من با این سه تا بچه تنهایی باید چکار کنم.» بعد هم شروع کرد به گریه کردن و با سمهایش زد توی سینه آقای گرگ. آقای گرگ عقبعقب رفت و افتاد زمین و شنگول و منگول و حبه انگور دورش را گرفتند و زدند زیر گریه و گفتند: «مامان نزنش، بابارو نزن مامان. بابارو نزن.» آقای گرگ که دیگر مطمئن شده بود دیوانه شده است. لبخند زد و گفت: «من... من... من» اما خانم بزبزقندی اجازه نداد او بقیه حرفش را بزند و یک طناب بزرگ آورد و با کمک بزغالههایش دست و پای آقای گرگ را محکم محکم بست تا دیگر نتواند جایی برود. بعد هم نفس بلندی کشید و گفت: «پدر دست و پا بسته.» بزغالهها هم بعد از شنیدن این حرف حسابی خوشحال شدند و دویدند و رفتند بیرون خانه تا به بچه گرگها بگویند پدر آنها بعد از مدتها برگشته است. و درست در همین موقع بچه گرگها دویده بودند بیرون تا به بزغالهها بگویند بابایشان گم شده است. رفته رفته موتورهایی که کابین کوچکی کنار خود داشتند نیز ساخته شد. صندلی این موتورها حصیری بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 468صفحه 16