مجله کودک 511 صفحه 16
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 511 صفحه 16

خود نویسندهها رقم میزنند. در این باره صحبت کنید. آیا برایتان پیش آمده با شخصیتهایی که در ذهنتان ساختهاید روبهرو شوید؟ یادم میآید در سالهای آخر نوجوانی قصهای نوشتم به نام «ختم ارباب والا» و آن قصه را بعدها در شمارههای اول مجله سروش نوجوان که تازه منتشر میشد چاپ کردم. در آن داستان با پدری روبرو هستیم که آدم بسیار فقیری است. او برای گذراندن زندگیاش دست به هر کاری میزند و هر کاری را هم قبول میکند. مدتها بعد از نوشتن و چاپ این قصه یک بار که برای کاری رفته بودم چهارراه سرچشمه تهران، ناگاه در حیاط مسجد کوچکی که آنجاست با شخصیت پدر داستانم روبهرو شدم. خود خودش بود. همان آدم با همان لباس کهنه و کلاه و تیپ و هیکل. یکهو شوکه شدم. نشستم روی پلهها و رفتم توی بحر آن آدم. از او نمیتوانستم چشم بردارم. در داستان من، پدر داستان لباس کهنهای پوشیده بود که دکمههایش تا به تا بود و عجیب آن که حتی دکمههای پیراهن آن پیرمرد هم با هم فرق داشت. هر چه بیشتر به آن پیرمرد نگاه میکردم متوجه شباهت بیشتر آن دو میشدم. چشم از پیرمرد نمیتوانستم بردارم. آن قدر به پیرمرد خیره خیره نگاه کردم که او به من مشکوک شده بود که چرا به او این طور زل زدهام. پیرمرد کارش را کرد و خیلی زود رفته بود سمت خیابان. من هم دنبالش رفتم. اما خیلی زود میان جمعیت پیاده رد او را گم کردم. راستی خیلی دوست داشتم ببینم خانهاش کجاست و آیا در همان خانهای که من در قصهام توصیفاش را کردهام زندگی میکند یا در جایی دیگر زندگی میکند. میخواستم ببینم شغلاش چیست، یعنی شغل واقعیاش چیست و چقدر باقی زندگیاش شبیه به داستان من است. اما او میان جمعیت انبوه چهارراه سرچشمه گم شده بود. چون نمیخواست من او را دنبال کنم. شاید میخواست همانطور که در ذهنم و داستانم بود دست نخورده باقی بماند. ادامه دارد و خوردند که همهی آنها ترکیدند و کنار رودخانه جان دادند! [کوشش برای هدفِ غیرممکن، کاری بیفایده است]

مجلات دوست کودکانمجله کودک 511صفحه 16