مجله کودک 513 صفحه 16
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 513 صفحه 16

محمدعلی دهقانی قسمت چهارم راز سبز پدربزرگ یک روز بالاخره محسن طاقت نیاورد و وقتی صدای اذان بلند شد، پیش از آن که پدربزرگ راهی شود، از طرف همهی بچهها به او گفت: «پدربزرگ! شما خیلی دیر پیش ما میآید و خیلی زود هم میرود! نمیشود زودتر بیایید یا بیشتر بمانید؟!» پدربزرگ، دستش را روی شانهی محسن گذاشت و با مهربانی گفت: «پسرم، من هم دوست دارم که مدت بیشتری را در کنار شما باشم، اما نمیتوانم. چون کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم. من با خدا عهد و پیمانی دارم که باید برای همهی مردم باشم. شرمندهام که بگویم فعلاً همین یک ساعت سهم شما میشود!» بعد از این حرفها، پیرمرد با لبخندی از بچهها خداحافظی کرد و رفت. فردای آن روز، وقتی با صدای اذان مغرب، پیرمرد از بچهها خداحافظی کرد و راهی شد، بچهها به دور هم جمع شدند و فکر میکردند و در لحظه تصمیم فریاد زد: «نه، نه خارپشت! این کار را نکن! بگذار به حال خودشان باشند!» خارپشت با تعجب گفت: «آخه چرا؟ مگر تو نمیخواهی از دست این مگسهای خونخوار

مجلات دوست کودکانمجله کودک 513صفحه 16